میخوام بلیط لاتاری بخرم. ولی سخته انسان امیدشو بالا نبره:)
و تو دلیل نفس های بی حساب منی...هر چند وقت این طوری میشوم؛ احساس میکنم زمان دارد آن قدر شتابان از من پیشی میگیرد که از ترس خشکم میزند و میترسم. یادم میآید یواشکی عروسک میبردیم مدرسه تا در حیاط پشتی بازی کنیم. حالا مردم به عنوان یک انسان بالغ از من انتظار دارند پروژههایشان را به موقع تحویل دهم چون در فلان روز دفاع پایان نامه دارند یا این که قرار است تا چند ماه دیگر به عنوان یه دکتر واقعی مریضهای واقعی را ببینم و انتظار داشته باشند خوبشان کنم و باید مثل یک آدم بزرگ مسئولیت کارهایم را به عهده بگیرم. من هنوز یادم هست که قرار بود یک ماه به عروسکهایم غذا بدهم و مثل انسانها باهاشان برخورد کنم تا با من واقعا حرف بزنند یا من هنوز هم میترسم محدثه دوست صمیمیمن نباشد. من نمیخواهم این قدر سریع بزرگ شوم و نمیخواهم این قدر سریع زندگی ام تمام شود. میترسم پلکهایم به همدیگر برسند و وقتی از هم جدا شوند با موهای سفید شده و دستهایی که مثل کاغذ چک نویسهای ریاضی ام مچاله شده اند روی تخت بیمارستان نشسته باشم و چند دقیقه بعد زمان مرگم را ثبت کنند. من از گذر سریع زمان میترسم. انگار همین دیروز بود که با لباس مدرسه جلوی راه پله بودم و داشتم کفشهایم را در میآوردم که دیدم خانم همسایه خانه مان است و دارند زنگ میزنند آمبولانس و حالا برادرم کلاس اولی شده. من احساس میکنم بقیه آن قدری که من متوجه گذر سریع زمان هستم نیستند. به بقیه اطرافیانم مثل یک تابلوی نقاشی نگاه میکنم و خودم را بیرون آنها میبینم؛ احساس میکنم خیلی واضح میتوانم بزرگ شدن برادرم و پیر شدن پدر و مادرم را ببینم. درست جلوی چشمان من همه چیز در هم میپیچد، بزرگ میشود و بعدش کوچک میشود و دست آخر در زوال گم میشود و میشود چیزی که انگار هیچ وقت نبوده. موبایل لعنتی را میگذارم کنار. انگار آدم را هیبنوتیزنم میکند؛ حتی از این لپ تاپی که دارم باهاش مینویسم هم متنفرم. احساس میکنم اینها در گذر سریع زمان بی تاثیر نیستند. اینها همه شان با زمان هم دستند و میخواهند ما هم بپیچیم و بپیچیم و از هم دور و به هم نزدیک شویم و آخرش یک لحظه حواسمان پرت شود و لحظه دیگر انگار هیچ وقت نبوده ایم. همین طوری که شگفت زده به دنیای سنگ دل اطرافم فکر میکنم وسط مبل سه نفری میشینم و دوتازانویم را بغل میکنم؛ راستی من کی این قدر گنده شدم؟ گریه ام میگیرد. این دنیا خیلی سریع تر از من است. کتاب داستانهای ناتمام بیژن نجدی روی میز رو به رویم است. توی دلم میگویم: بیژن هم وقت نکرد این داستانها را تمام کند. بعدش سعی میکنم فکر کنم در آغوشش بگیرم مثل همان وقتهایی که در آغوش مادرم جا میشدم و محکم به سینه اش فشارم میداد و میگفت: برو توی دلم، برو توی دلم. غصه میخورم که آن موقع مادرم جوان تر بود و هنوز نگرانی اش این نبود که قند خونش نسبت به دیروز 20 تا بالا رفته. به این فکر میکنم که حتی آن موقع هنوز نمیدانستم قند خون چیست؟ فکر میکنم تا اینجایش این قدر سریع گذشت، بقیه اش چی؟ من حتی آن روز هم میترسیدم که زمان بگذرد. حتی آن موقع که هنوز قدم از مادرم بلند تر نشده بود. حتی آن موقع هم نگران بودم که نکند روزی برسد که تنها بشوم؟ چون هیچ کس بجز مادرم آن قدرها دوستم ندارد. آن موقعها مثل الان بیش از حد فکر نمیکردم و توی دلم نمیگفتم: چرا فقط به فکر خودت هستی؟ یعنی چی که تنها شوم؟ تو خیلی خودخواه هستی. من همیشه میترسیدم که از دست بدهم. کاش میتوانستم بهش فکر نکنم و فقط یک بار برای همیشه ناغافل از دست بدهم. این طوری همیشه عزای چیزی را میگیری که هنوز نشده. من از بی معنی بودن زندگی ام میترسم. میترسم که 21 سالگی ام رو به اتمام است و هنوز نمیدانم چرا بیخودی توی این دنیا برخی آدمها را دوست دارم و برخی را دوست ندارم و دلتنگ برخی هستم و بعضی من را آزار میدهند. با خودم میگویم خب آخرش که چی؟ اصلا ما برای چی این جاییم؟ چی شده که این قدر زندگی را جدی گرفتیم؟ میروم و کنار کنج دیوار مینشینم و با خودم میگویم نمیدانم. شاید انسان نباید بداند. از این که خدا به آدمها نمیگوید که چرا آنها را در این دنیای غم انگیز تنها گذاشته ناراحتم. کاش خدا میدانست بعضی بازیگرهایی که برای بازی در این دنیا انتخاب کرده و فرستاده این پایین ناراحت هستند که نمیدانند برای چه اینجا هستند و باید از قبل توجیه مان میکرد. باید بداند که وقتی از اینجا بیرون آمدم از دستش عصبانی هستم و مطمینا وقتی گفت اینها همه اش شوخی بود و اون همه کثیفیهای دنیا همه اش ساختگی بود من نمیخندم. قهر میکنم.
دانلود آهنگ محسن چاوشی به نام طاق ثریامن همیشه مشکلات خانوادگی بسیاری را که روزانه با آنها دست و پنجه نرم میکنم را مانعی بر سر راهم دیده و مبیینم. روزی نبوده که از این فضای مسموم دچار نفرت نباشم. اگر بخواهم منصف باشم شاید سر جمع تا به حال کمتر از 24 ساعت از ساعات بیداری بوده که از خانوادهای که دارم احساس رضایت داشته باشم. سعی کرده ام که با خواهرها و برادرم رابطه خوبی داشته باشم ولی همه ما زخمیهستیم از همه چیز. هیچ وقت صحبت کردن از چیزی که واقعا مرا ناراحت میکند یا برایم مهم است آسان نبوده بنابراین تقریبا هیچ وقت چیزی نگفتم یا سعی نکردم این طوری خودم را تخلیه کنم. هرگز این جمع جمع تماما محرمینبوده. و گاهی واقعا ناراحت میشوم که چرا؟ چقدر یک نفر میتواند مخرب باشد و چقدر یک خانواده میتواند ناکارآمد باشد که خیلی از وقتهایی که با سختیهایی مواجه شدم آخرین جایی باشد که برای پناه بردن به آن بهش فکر میکنم. چقدر برای گفتن یک حرف عادی مواخذه شده ام چون نمیدانستم چه سیاستهای پیچیدهای اینجا وجود دارد و هنوز هم نفهمیده ام. نمیدانم من مشکل دارم یا چی؟ ولی میدانم اوضاع ما هیچ وقت اتمسفر فیزیولوژیکی پیدا نخواهد کرد و برای این غمگینم. اما خب نباید آن قدرها فکر کنی که چیز زیادی را از دست داده ای؛ خیلیهای دیگر هم هستند که این شانس را نداشته اند و شاید موقعیتهایی داشته ام که الان متوجه شان نیستم.اما ناراحتم از این جو و هرگز نمیخواهم طولانی مدت اینجا باشم چون همه را غمگین میکنم. بله من دیگران را به دلایلی که دست خودم نیست غمگین میکنم و حتی نمیدانم دلیلش چیست.
به وقت درس نخوندن=)میدانی چیه ناتانائیل؟ میخواهم دور باشم. از کسی که دوستم نداشته و ندارد و توانایی دوست داشتنم را ندارد و کسی که بسیار دوستم دارد ولی ناخواسته همیشه باعث میشود غمگین باشم. میخواهم دور باشم، آن قدر دور که دیگر به اجبار دوست نداشته باشم و بتوانم خودم باشم بدون مودیفیکیشن. من دیگر مسئولیتی ندارم، میخواهم تنها باشم، میخواهم یک انسان مجزا باشم که خودش تصمیم میگیرد چه احساسی داشته باشد و یا چه کار کند. از این تحمیل* متنفرم.
امید در روز های 21 سالگیشما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
1500متر باغ ویلا مدرن در ملاردحقیقتا چند وقتی است که خیلی با خودم میگم: که چی؟ تهش قراره چی بشی؟کی بشی؟ قراره مردم تو رو یادشون بمونه یا نه؟
الانم که یادم نمیاد کلیدامو کجاگذاشتم.میدونی چیه؟ انسان برای این که بتونه خودش رو بالا نگه داره؛ یعنی سرش رو. یعنی خودش رو مثل حلزون روی زمین نکشه و راه بره. شرافتمندانه، طوری که خودش برای خودش میدونه که این راه رفتن اونه، نیاز داره که هر از گاهی بفهمه داره درست میره. من فکر میکنم ما خیلی از وقتها شکست میخوریم چون مطمین نیستیم که راهی که میریم درسته یا نه. در حالی که فقط شاید راه یکم زمان و انرژی بیشتری میخواد تا بتونی مطمین بشی آره این خودشه. گاهی فکر میکنم آدم هر چی بزرگ تر میشه تلاشهاش دیرتر نتیجه میده. یعنی شاید اگه قبلا با سه هفته سرپا نگه داشتن خودت نتیجه اش را میدیدی، وقتی چند سال بزرگ تر میشی دیگه روزگار زود به زود بهت بازخورد نمیده. اما خب از طرف دیگه آدم بیشتر میدونه که چی میخواد و تلاشهاش بیشتر مفیده چون میدونه هر کاری که میکنه به چه دردی اش میخورد. اما همین ریسپانس دریافت نکردنه آدم رو شل میکنه. اینقدر شل که حتی شاید دلت نخواد صبح از توی تخت بیرون بیای.
پزشکان ایرانی و آنچه به آن نیاز داریدشما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
پزشکان ایرانی و آنچه به آن نیاز داریددر تعجب هستم که چگونه ممکن است زمان چنین بی رحمانه سریع بگذرد؟ دیروز واقعا روز وحشتناکی برایم بود. به طور بسیار وحشتناکی پریود شدم. بدون این که بدانم چرا از خواب بیدار شدم. همه چیز عادی بود؛ اما الرتنس بسیار بالایی داشتم و هنوز شب بود. فکر کردم شاید هنوز خوابم نبرده است و ساعت 1 باشد. اما 5 و نیم بود. بلند شدم و دیدم که هیچ چیزی را نمیتوانم ببینم. به معنای واقعی هیچ چیزی را نمیدیدم و تاکی کاردی شدیدی گرفتم. هنوز هم که هنوز است از خون میترسم و استرس وحشتناکی میگیرم. انگار قرار است بمیرم. نمیدانم همان ده دقیقهای که چیزی نمدیدم به کجا خوردم که دستم کبود شده است؟ دو تا ایبوپروفن خوردم و هیچ تاثیری نداشت. درد خیای خیلی شدیدی داشتم و نمیتوانم حتی خودم دوباره بهش فکر کنم چون باعث آزردگی ام میشود.
غروب آخرین جمعه قرن 14تعداد صفحات : 2