هر چند وقت این طوری میشوم؛ احساس میکنم زمان دارد آن قدر شتابان از من پیشی میگیرد که از ترس خشکم میزند و میترسم. یادم میآید یواشکی عروسک میبردیم مدرسه تا در حیاط پشتی بازی کنیم. حالا مردم به عنوان یک انسان بالغ از من انتظار دارند پروژههایشان را به موقع تحویل دهم چون در فلان روز دفاع پایان نامه دارند یا این که قرار است تا چند ماه دیگر به عنوان یه دکتر واقعی مریضهای واقعی را ببینم و انتظار داشته باشند خوبشان کنم و باید مثل یک آدم بزرگ مسئولیت کارهایم را به عهده بگیرم. من هنوز یادم هست که قرار بود یک ماه به عروسکهایم غذا بدهم و مثل انسانها باهاشان برخورد کنم تا با من واقعا حرف بزنند یا من هنوز هم میترسم محدثه دوست صمیمیمن نباشد. من نمیخواهم این قدر سریع بزرگ شوم و نمیخواهم این قدر سریع زندگی ام تمام شود. میترسم پلکهایم به همدیگر برسند و وقتی از هم جدا شوند با موهای سفید شده و دستهایی که مثل کاغذ چک نویسهای ریاضی ام مچاله شده اند روی تخت بیمارستان نشسته باشم و چند دقیقه بعد زمان مرگم را ثبت کنند. من از گذر سریع زمان میترسم. انگار همین دیروز بود که با لباس مدرسه جلوی راه پله بودم و داشتم کفشهایم را در میآوردم که دیدم خانم همسایه خانه مان است و دارند زنگ میزنند آمبولانس و حالا برادرم کلاس اولی شده. من احساس میکنم بقیه آن قدری که من متوجه گذر سریع زمان هستم نیستند. به بقیه اطرافیانم مثل یک تابلوی نقاشی نگاه میکنم و خودم را بیرون آنها میبینم؛ احساس میکنم خیلی واضح میتوانم بزرگ شدن برادرم و پیر شدن پدر و مادرم را ببینم. درست جلوی چشمان من همه چیز در هم میپیچد، بزرگ میشود و بعدش کوچک میشود و دست آخر در زوال گم میشود و میشود چیزی که انگار هیچ وقت نبوده. موبایل لعنتی را میگذارم کنار. انگار آدم را هیبنوتیزنم میکند؛ حتی از این لپ تاپی که دارم باهاش مینویسم هم متنفرم. احساس میکنم اینها در گذر سریع زمان بی تاثیر نیستند. اینها همه شان با زمان هم دستند و میخواهند ما هم بپیچیم و بپیچیم و از هم دور و به هم نزدیک شویم و آخرش یک لحظه حواسمان پرت شود و لحظه دیگر انگار هیچ وقت نبوده ایم. همین طوری که شگفت زده به دنیای سنگ دل اطرافم فکر میکنم وسط مبل سه نفری میشینم و دوتازانویم را بغل میکنم؛ راستی من کی این قدر گنده شدم؟ گریه ام میگیرد. این دنیا خیلی سریع تر از من است. کتاب داستانهای ناتمام بیژن نجدی روی میز رو به رویم است. توی دلم میگویم: بیژن هم وقت نکرد این داستانها را تمام کند. بعدش سعی میکنم فکر کنم در آغوشش بگیرم مثل همان وقتهایی که در آغوش مادرم جا میشدم و محکم به سینه اش فشارم میداد و میگفت: برو توی دلم، برو توی دلم. غصه میخورم که آن موقع مادرم جوان تر بود و هنوز نگرانی اش این نبود که قند خونش نسبت به دیروز 20 تا بالا رفته. به این فکر میکنم که حتی آن موقع هنوز نمیدانستم قند خون چیست؟ فکر میکنم تا اینجایش این قدر سریع گذشت، بقیه اش چی؟ من حتی آن روز هم میترسیدم که زمان بگذرد. حتی آن موقع که هنوز قدم از مادرم بلند تر نشده بود. حتی آن موقع هم نگران بودم که نکند روزی برسد که تنها بشوم؟ چون هیچ کس بجز مادرم آن قدرها دوستم ندارد. آن موقعها مثل الان بیش از حد فکر نمیکردم و توی دلم نمیگفتم: چرا فقط به فکر خودت هستی؟ یعنی چی که تنها شوم؟ تو خیلی خودخواه هستی. من همیشه میترسیدم که از دست بدهم. کاش میتوانستم بهش فکر نکنم و فقط یک بار برای همیشه ناغافل از دست بدهم. این طوری همیشه عزای چیزی را میگیری که هنوز نشده. من از بی معنی بودن زندگی ام میترسم. میترسم که 21 سالگی ام رو به اتمام است و هنوز نمیدانم چرا بیخودی توی این دنیا برخی آدمها را دوست دارم و برخی را دوست ندارم و دلتنگ برخی هستم و بعضی من را آزار میدهند. با خودم میگویم خب آخرش که چی؟ اصلا ما برای چی این جاییم؟ چی شده که این قدر زندگی را جدی گرفتیم؟ میروم و کنار کنج دیوار مینشینم و با خودم میگویم نمیدانم. شاید انسان نباید بداند. از این که خدا به آدمها نمیگوید که چرا آنها را در این دنیای غم انگیز تنها گذاشته ناراحتم. کاش خدا میدانست بعضی بازیگرهایی که برای بازی در این دنیا انتخاب کرده و فرستاده این پایین ناراحت هستند که نمیدانند برای چه اینجا هستند و باید از قبل توجیه مان میکرد. باید بداند که وقتی از اینجا بیرون آمدم از دستش عصبانی هستم و مطمینا وقتی گفت اینها همه اش شوخی بود و اون همه کثیفیهای دنیا همه اش ساختگی بود من نمیخندم. قهر میکنم.
دانلود آهنگ محسن چاوشی به نام طاق ثریا بازدید : 599
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 2:23