از شروع طرحم 6 ماه میگذره؛ توی یه خونه کوچولو با وسیلههایی که خودم چیدم زندگی میکنم. پشت یه میز کوچولو نشستم،م است و رو تاقچه اش کتابامو چیدم و مردی که عاشقش بودم و آینده امو باهاش دیده بودم الان توی یه اتاق دیگه خوابیده. الان توی همون آینده هستم. من وقتی چیزی و واقعا بخوام به دستش میارم. خدا منو دوست داره. صدای باد و بارون میاد و لاتهای که برای خودم درست کردم و روش آرت قلب زدم کنارمه. دارم برای زندگیم برنامه ریزی میکنم. قطرات ریز بارون از پنجره میاد و روی دستام میشینه. شمال اومده وسط کویر و قلبم آرومه.
بازدید : 11
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 16:21
